ادای احترام به بیش از نیم سده تلاش و آفرینش ادبیِ هادی ابراهیمی رودبارکی

گزارشی از برنامهٔ نکوداشت هادی ابراهیمی رودبارکی، شاعر، روزنامه‌نگار و نویسنده

ترانه وحدانی – نورث ونکوور

عصر شنبه، ۱۸ ژانویهٔ ۲۰۲۵، برنامهٔ نکوداشت هادی ابراهیمی رودبارکی، شاعر و سردبیر نشریهٔ شهرگان، در سالن پرزنتیشن هاوس نورث ونکوور برگزار شد. این برنامه به‌ابتکار انتشارات شهرزادنامگ و فرهاد صوفی، کارآفرین و فعال سیاسی و اجتماعی، و با حمایت جمعی از صاحبان کسب‌وکار و رسانه‌های شهر ونکوور برگزار شد. گردانندگی این برنامه را دکتر شهرزاد سلطان بر عهده داشت.

ابتدا شهرزاد سلطان برنامه را با شعری از هادی ابراهیمی آغاز کرد و سپس بخش‌های مختلف برنامه را توضیح داد. با توجه به محدودیت فضا، در این گزارش تلاش می‌شود به‌طور خلاصه به این بخش‌ها اشاره شود، هرچند، به معدود قسمت‌هایی از برنامه که به‌دلیل فشردگی و تنگی وقت، محدود شدند، بیشتر خواهیم پرداخت. 

ابتدا ویدئویی از هادی خرسندی، شاعر و طنزپرداز معروف، پخش شد. او در بخشی از سخنانش گفت: «یکی از مشکلاتی که هادی ابراهیمی این‌همه سال با آن درگیر بوده، این است که وقتی از جمهوری اسلامی خبر می‌نویسی، تو پیک خوش‌خبر نیستی، بلکه هربار با انبوهی از خبرهای تلخ تجاوز و اعدام و شکنجه و غارت و بی‌عدالتی و ناروایی نشریه‌ات را باید پر کنی و این حقایق را به اطلاع مردم برسانی و این خبرها که تو روزانه با آن‌ها دست‌به‌گریبانی، زندگی تو را تلخ می‌کند. به‌ویژه این تلخی موقعی در تو سنگین‌تر است که تو شاعر هم باشی… کاش می‌توانستی از خبرهای شاد بنویسی… »

پس از آن جمشید برزگر، شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار ساکن تورنتو، سخنانی ایراد کرد. او در بخشی از سخنانش که در میان آن‌ها به‌تناوب به بخش‌هایی از برخی شعرهای هادی ابراهیمی هم اشاره می‌کرد، گفت: «خوبی بعضی حرفه‌ها این است که صاحبانشان با نفس کارشان از خود و احوالات خود و اوضاع روزگارشان به دیگران خبر می‌دهند. حالا بخت خوش ماست که کسی مثل هادی که هم شاعر است و هم روزنامه‌نگار، این توان و این هنر را دارد که با صدایی رساتر حباب وهمناک و مرگ‌بار خاموشی را بشکند و تن به فراموشی ندهد، یعنی چه در لباس یک روزنامه‌نگار و چه در قامت یک شاعر، خودش و روزگارش را به دیگران و به ما گزارش می‌کند. در واقع هادی و هادی‌ها همهٔ این سال‌های جهل و جور و غربت و تبعید سکوت نکرده‌اند تا یادمان نرود که بودیم، و چه و که باید باشیم آن هم در زمانه‌ای که شاعرکُش‌ترین حکومت تاریخ بر سرزمینی که به شعر و ادبش می‌بالد، حکم می‌کند. در جامعه‌ای که بی‌نیازی‌اش به دانستن حقیقت و درک زیبایی را فریاد می‌کند، نه روزنامه‌ای می‌خرد و کتابی، نه شعری می‌خواند و رمانی، تیراژ کتابش به چندصد نسخه می‌رسد و روزنامه‌نگارش اگر بخواهد راوی درستکار روز و روزگارش باشد و کشته و زندانی نشود، باید تن به غربت دهد آن هم نه غربتی فقط از جنس دوری از جوی و تپه و خاکی که در آن زاده و بالیده‌ایم: بیشتر شبیه ازریشه‌کندن است، و شاعر را از زبانش و از مردمانی که به زبانش زندگی می‌کنند تبعید می‌کنند، بی‌دلیل نیست که هادی در شعرش می‌گوید در بی‌کجایی‌ام، زبان، سرزمین مادری من است. و این اندوه کوچکی نیست در جامعه‌ای که حاکمان یکسره در کار تکه‌تکه و شقه‌شقه‌کردنمان‌اند، بسیارانی از ما همراهان خاموش یا ناخواسته همان‌هاییم و هر صدایی را که جز ما بگوید، خاموش می‌خواهیم چه با حمله و چه با دفاع، نتیجه اما یکی‌ست؛ خاموشی و فراموشی و به‌ناچار تکرار تجربه‌های تلخ و خون‌بار. یکی بر مزاری ادرار می‌کند و دیگری سر بر سنگ‌فرش می‌کوبد. اگر ما یک ملتیم، این‌ها برای یک ملت درد است، ننگ است و بدتر از همه نشانهٔ شومی‌ست از احتمال تکرار خون‌بار امروز و دیروزمان… » 

پس از آن فرهاد صوفی، ضمن سخنان کوتاهی و ارج‌نهادن به سال‌ها فعالیت روزنامه‌نگاری هادی ابراهیمی و زحماتی که او برای جامعهٔ ایرانیان ونکوور کشیده است، تقدیرنامه‌ای را از طرف جاگمیت سینگ، رهبر حزب فدرال ان‌دی‌پی، به ایشان تقدیم کرد. 

تقدیرنامهٔ جاگفیت سینگ، رهبر حزب ان‌دی‌پی کانادا به هادی ابراهیمی رودبارکی

در ادامه، بوئن ما، نمایندهٔ مجلس استان بی‌سی از منطقهٔ نورث ونکوور-لانزدیل و وزیر امور زیربنایی استان، ضمن ایراد سخنان کوتاهی و اشاره به جامعهٔ قوی ایرانیان در نورث ونکوور که جامعهٔ بزرگ‌تر از فرهنگ و ادبیات و تخصص‌های حرفه‌ای آنان بهره می‌برد، و نیز اشاره به افرادی چون هادی ابراهیمی که زندگی خود را وقف نگهداری از ارزش‌های فرهنگی و ادبی می‌نمایند، تقدیرنامه‌ای را به ایشان تقدیم کرد. بوئن ما همچنین اشاره کرد که این تنها تقدیرنامه از طرف دولت استان نیست، بلکه دیوید ایبی، نخست‌وزیر استان، نیز تقدیرنامه‌ای برای هادی ابراهیمی دارد، ولی به‌دلیل حضور در اُتاوا نتوانسته‌ است آن را امضا کند، و بنابراین آن تقدیرنامه متعاقباً تقدیم ایشان خواهد شد. 

تقدیرنامهٔ دیوید ایبی، نخست‌وزیر بریتیش کلمبیا، به هادی ابراهیمی رودبارکی
تقدیرنامهٔ دیوید ایبی، نخست‌وزیر بریتیش کلمبیا، به هادی ابراهیمی رودبارکی
تقدیرنامهٔ بوئن ما، وزیر امور زیربنایی بریتیش کلمبیا، به هادی ابراهیمی رودبارکی
تقدیرنامهٔ بوئن ما، وزیر امور زیربنایی بریتیش کلمبیا، به هادی ابراهیمی رودبارکی

سپس فرهاد صوفی بار دیگر به روی صحنه رفت و تابلویی نقاشی‌ای با شعار «زن، زندگی، آزادی» تقدیم هادی ابراهیمی کرد.

در ادامهٔ برنامه، ویدئویی از برادرزادهٔ هادی ابراهیمی، وانِشا رودبارکی، هنرمند نقاش ساکن فرانسه، پخش شد. او در بخشی از سخنان خود که بیشتر دربارهٔ دوران کودکی و نوجوانی خود بود، گفت: «… از همان ابتدا خیلی خاص بود، یعنی حتی بچه‌ها هم می‌توانستند متوجه خاص‌بودن هادی باشند. خیلی سخاوتمند بود و است، و همیشه در فکر کمال‌گرایی و به‌کمال‌رساندن اطرافیان خودش بود، به‌ویژه بچه‌ها، و این چیزی بود که خیلی خوب متوجه شده بود. زمانی که من بچه بودم و مدرسهٔ ابتدایی می‌رفتم، و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم، اولین کسی که به من کتاب داد و کتاب‌خواندن را به من یاد داد، هادی بود… و فقط کتاب‌خواندن نبود، می‌گفت بعد در مورد آنچه که خوانده‌ایم، صحبت کنیم، یعنی بحث می‌کردیم راجع به کتاب. مثلاً من عقایدم را می‌گفتم، برداشتم را می‌گفتم و همهٔ این چیزها را از سن خیلی خیلی کم در زمانی که هنوز این داستان‌ها اصلاً روال نبود، کسی نمی‌شناخت این نوع آموزش را، هادی این کارها را برای من انجام داد و نه‌تنها برای من، بلکه برای تمام بچه‌های خانواده این کار را کرد. حالا کمابیش استقبال می‌کردند یا نمی‌کردند، به‌هر حال هادی این درها را باز کرد به روی همهٔ ما… »

ادای احترام به بیش از نیم سده تلاش و آفرینش ادبیِ هادی ابراهیمی رودبارکی#شهرگان #ونکوور #ادبیات #شعر #هادی_ابراهیمی #هادی_ابراهیمی_رودبارکی
پس از آن، مهدی ساکی، هنرمند ساکن ونکوور، پس از ایراد سخنان کوتاهی دربارهٔ خاطراتش از جنوب ایران و زمان جنگ با عراق، و نیز علاقهٔ وافرش به موسیقی،‌ به نواختن ساز و آوازخوانی از اشعار سعدی پرداخت.

در ادامه، دکتر پیمان وهاب‌زاده، نویسنده، پژوهشگر و استاد جامعه‌شناسی در دانشگاه ویکتوریا، سخنانی ایراد کرد. او در بخشی از این سخنان گفت: «رویدادهای بزرگ در آغاز همواره فروتن و ناخودنما هستند، آن‌چنان که در هنگام زایش چنین رویدادهایی، کسی پتانسیل و توانایی آن کنش کوچک را نمی‌‌تواند ببیند. بنیاد همهٔ نهادها به چنین لحظه‌های فروتنی برمی‌گردد. هادی ابراهیمی، هم آن آغاز فروتن روزنامه‌نگاری حرفه‌‌ای در ونکوور بود و هم این نهاد بزرگ فرهنگی ایرانیان بریتیش کلمبیا. نمی‌توان بدون گفتن از هفته‌نامهٔ آینده و سپس شهروند ونکوور و شهرگان و نیز برنامه‌های متعدد فرهنگی به‌دعوت شهروند، مهاجرت ایرانیان به غربِ ساحلی کانادا را به یاد آورد. در زمانهٔ نشر کاغذی و چاپی، زمانی‌که موج بزرگی از ایرانیان به‌سبب سرکوب‌های بی‌رحمانهٔ جمهوری اسلامی ناگزیر از جلای وطن و پذیرفتن زندگی تبعیدی بودند، زمانی‌که پرتاب‌شدن به جایی فراتر از مرزهای فرهنگی و زبانی آشنا، تجربه‌ای گیج‌کننده بود و افسردگی می‌آورد، کار سترگی که هادی ابراهیمی بر شانه گرفت، توانست حلقهٔ پیوند فرهنگی ایرانیانِ فرامرزی شود… شهروند ونکوور و سپس شهروند بی‌سی در زمانی عرضه می‌شدند که آگهی‌نامه‌های چندانی نیز در این شهر منتشر می‌شدند، آن هم توسط کسانی که هرگز به کوچهٔ فرهنگ سری نزده بودند، چه رسد به آنکه تجربه یا حتی دغدغهٔ روزنامه‌نگاری داشته باشند، کسانی که انگیزهٔ آن‌ها از نشر تنها معافیت مالیاتی تجارت دیگرشان بود. چنین است برای من که بیش از ۳۵ سال است در اینجا زندگی می‌کنم، و برای تبعیدیان و مهاجرانی مانند من، تجربهٔ آن سال‌ها بخشی از حافظهٔ جمعی ماست، اما کار روزنامه‌نگاری و انتشاراتی هادی ابراهیمی را چنین به یاد می‌آوریم؛ حرفه‌‌ای، متعهد، دقیق و با تأکید می‌گویم اخلاقی، و البته با خوش‌رویی و سخاوتمندی تمام… »

سپس شهرزاد سلطان بخش‌هایی از متن بلندی را که رضا عابد، از دوستان قدیمی و همشهریان هادی ابراهیمی، به‌مناسبت برگزاری این نکوداشت ارسال کرده بود، خواند. گزیدهٔ بلندتری از متن ایشان با عنوان «هادی ابراهیمی عزیز! قرار ما بماند برای دیدن پنج چراغ» از این قرار است:

«من هم یکی از آن‌ معدود افرادی بودم که دوست داشتم میدان را پنج چراغ بنامم، نه چهار چراغ! دوست داشتم هر پنج چراغ روشنایی تعبیه‌شده روی ستون سیمانی را در جمع‌زدن‌های خودمان به حساب بیاورم و ظلمی را به هیچ‌کدامشان روا ندارم. چهار چراغ روی ستون فرم‌یافتهٔ سیمانی به چهار خیابان منشعب از میدان نظر داشتند و آن آخری تک‌مانده هم بالای ستون جا خوش کرده بود. حکماً مشکل سر آن چراغ فوقانی روی انتهای ستون روبه‌آسمان بود که اهالیِ شهر از روز اول به هیچش گرفته بودند و او را در جمع و تفریق‌های خودشان به حساب نیاورده و آن‌قدر هم اسم میدان را با عنوان چهار چراغ در دهان‎ها چرخانده بودند که با آن ستون یاد‌بودش برای شهدای هفتم شهریور در ذهن و زبان‌ها جا افتاده بود. خلاصه اینکه یک شهر بود و یک میدان. چهار چراغ شاهرگ اصلی شهر بود به‌قول ممدآقا کریم. همهٔ راه‌ها به همین میدان ختم می‌شد و دور آن پر شده بود از مغازه‌های جورواجور. دو هتل‌ و دو سینما و چند گاراژ و داروخانه و عرق‌فروشی همراه با کتاب‌فروشی‌ها، در کنار، تعدادی بانک هم حول‌و‌حوش میدان بودند. مردم شهر کلی خاطرات از حوادث برگذشته در آن مکان و محدوده داشتند…

… اما سه مغازهٔ دیگر هم بودند که در میدان جلب نظر می‌کردند که هر سه کتاب‌فروشی‌ بودند. مغازه‌های مجزا در شرق و غرب و شمال میدان. کتاب‌فروشی‌های شرقی و غربی سابقه‌‌دارتر بودند. مغازهٔ غربی را فردی از جبههٔ ملی‌چی‌های قدیم اداره می‌کرد و آن دیگری متعلق به یک فرد به‌اصطلاح زمستان سر و مچه (‌اخمو) بود که می‌گفتند با ساواک در ارتباط است. او برادر سپهبد سعادتمند، معاون اطلاعات و امنیت کشور، بود. مغازهٔ سوم را شخص دیگری ‌در ضلع شمالی راه انداخته بود به‌نام حسین‌پور که بعدها مدیریت آن را فرد دیگری به‌نام حیدر وتیمه (رامبد) به عهده گرفت. این حیدر هم از نظر فیزیک و هم خلق‌و‌خویش منحصربه‌فرد بود که شرح آن را من به‌مناسبت مرگ او نوشته و داده‌ام. اسم این کتاب‌فروشی، ملی بود و خیلی زود توانست در کنار دو کتاب‌فروشی مطرح دیگر گیلان، یعنی طاعتی رشت و میرفطروس لنگرود قرار گیرد و محل عرضهٔ کتاب‌های جدی و مهرونشان‌دار شود. با واقعهٔ سیاهکل و رشد جنبش چریکی در ایران، نگاه‌ها یک‌باره به لاهیجان معطوف شده بود. اگر زمانی نیما یوشیج به‌هنگام حضورش در لاهیجان تصویری خاص از خلق‌و‌خوی لاهیجی‌ها بیرون داده و آنان را با صحرامُجی‌های بی‌هدف و همراه با نوعی خرافه‌پرستی و عادت‌‌زدگی‌هاشان به تصویر کشیده بود یا در دوره‌ای دیگر دسته‌ای که از مدرنیزاسیون نیم‌بند و عاریتی بدون الزامات مدرنیتهٔ رژیم گذشته به وجد آمده بودند و لاهیجان را به فرح دیبا، شهبانوی ایران، کوک می‌زدند، در عوض شاهد بودیم که با خیز ایجادشده توسط چریک‌ها چه موج تازه‌ای به وجود آمده ‌و حضور چندین جوان لاهیجانی در تیم کوه و شهر در جنبش چریکی و متعاقب آن موج دستگیری‌ها چگونه به یک نهضت کتاب‌خوانی و فعالیت سیاسی منجر گشت و کم‌کم پای جوانان به کتاب‌فروشی ملی باز شد و این کتاب‌فروشی پاتوق جوانان مشتاق گردید. در این میان حضور مدرسهٔ عالی مدیریت هم به این روند روبه‌رشد کمک زیادی کرد. انتشار مجلهٔ باران توسط دانشجویان که مجلهٔ وزینی بود، همراه با برگزاری سخنرانی‌ها و دعوت از صاحب‌نظران سیاسی‌، فرهنگی و ادبی توسط دانشجویان به شهر لاهیجان از اقدامات شایسته در آن دوره بود… حمید نعمت‌الهی رفیق سالیان من و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود که پس از آزادی از زندان به لاهیجان آمد و مسئولیت کانون پرورشی شهر را به عهده گرفت که خدمات او به فرهنگ کتاب‌خوانی و سینمای جوان شهر غیرقابل‌انکار است. همچنین محمود طیاری، نویسندهٔ مطرح گیلانی، به مسئولیت ادارهٔ فرهنگ و هنر لاهیجان برگزیده شد که به رشد و اعتلای تئاتر و موسیقی شهر کمک شایانی کرد… 

من، رضا عابد تشنهٔ کتاب و دانستن در کتاب‌فروشی ملی، هادی ابراهیمی رودبارکی را یافتم که از من تشنه‌تر بود و مشتاق‌تر. باز هادی و من جمعی دیگر را یافتیم که بسان ما تشنه بودند و می‌خواستند نقشی دیگر بزنند و فاصله بگیرند از جوانان ره‌گم‌کرده و آلامد و اسیر زرق‌وبرق و کالایی‌شده. ما عاشقانی بودیم که با حضور در آن کتاب‌فروشیِ تنگ و ترش، شمیم خوش کتاب‌ها را به شامه می‌گرفتیم و با ولع آن‌ها را از قفسه‌ها بر گرفته و زیر ذره‌بین نگاه خود می‌بردیم تا به تصاحبشان اندیشه کنیم و از این منظر هر کتاب برای ما شیپوری شود، نه لالایی خواب. پس! کتابِ دستِ من می‌رفت پیش چشم هادی. کتاب دست او می‌آمد پیش چشم من. روزهای بده‌وبستان کتاب برای ما بود و واگویی خوانده‌ها. از میان همین دوستان جمع‌شده در کتاب‌فروشی ملی بودند کسانی چون اردشیر وزیری، جواد محقق، حسین حجتی، هوشنگ کریم، کیومرث درکشیده، ابراهیم دلال‌خوش، حمید مؤتمن صالحی، اکبر شاهانی، هاشم اقبالیان و… که گروه‌های تئاتری نظیر «وارش» را ایجاد کرده بودند و نمایش‌هایی مثل چشم برابر چشم، خانهٔ بارانی، عروسک‌ها، چوب‌به‌دست‌های ورزیل، آن‌که گفت آری آن‌که گفت نه، سگی در خرمن جا، تفنگ‌های ننه کارار و… را روی صحنه بردند که به‌سبب رفاقت ما با آ‌ن‌ها، همواره از عوامل اجرا بودیم و این زمانی بود که خیلی از ما عضو انجمن ژونس موزیکال هم بودیم و لاجرم در برنامه‌های آن هم فعالیت داشتیم و در این میان شاهد بودم که هادی ابراهیمی چگونه پاسدار رفاقت با دوستان بود و حتی با چه شوقی در تمرینات حاضر می‌شد. مخلص کلام که ما بروبچه‌های کتاب‌فروشی ملی بی‌اعتنا بودیم به روال موجود در شهر و جریان روزمرگی. کاری هم نداشتیم که چگونه در مغازهٔ هم‌جوار به کارچاق‌کنی‌های سیاسی برای پای‌فشردن بر سیاست‌های جاری مملکت و حفظ دنیای موجود در میدان چهار چراغ مشغول‌اند، ما به فردای روشن و دنیای ممکن اندیشه می‌کردیم و ضمن آنکه به آن چراغ پنجم و روشنایی فوقانی هم نظر داشتیم و بیهوده نبود که یک گزاره میان ما جاری بود که: در چهارراه حوادث ما راه دیگر را می‌جوییم که این همان دیدن چراغ پنجم در میدان چهار چراغ برای ما بود و اینکه ما را می‌کشاند به ضلع شمالی. در تمام روزها هرکدام از سمتی در شهر به جانب میعادگاه روان می‌شدیم. من از محلهٔ غریب‌آباد لاهیجان که نسب به قیامِ غریب شاه می‌برد، هادی ابراهیمی از باغ قوام بازکیا گوراب که املاک قوام‌السلطنه محسوب می‌شد و دیگران هم. 

همین شوقِ بودن در آن مکان و کنار کتاب‌ها بود که هادی را در دوره‌‌های مختلف زندگی‌اش تا جایی که نگارنده در ذهن و زبان دارد به کتاب‌فروشی ملی کشاند و… برای هادی ابراهیمی حضور در لاهیجان مترادف بود با حضور در کنار یاران مطبوعاتی ملی. چه دوران بعد از سربازی و چه در دوران بعد از انقلاب که از خیر تحصیل در خارج از کشور گذشت و به شوق بودن در ایران و خدمت به کشور دوباره سروکله‌اش پیدا شد در لاهیجان و کتاب‌فروشی ملی. و باز هم بنا بر همان شوق بود که در سیاهکل کتاب‌فروشی گیلک را راه انداخت البته به‌کمک کتاب‌فروشی ملی… بعد هم که دوباره بر اثر ناملایمات تن به مهاجرت داد. هر چه بود در هادی همان زندانی ستمگری بود که در همهٔ ما بیداد می‌کرد و آن شعر بود و جادوی ادبیات که در آن سخت کوشاست و شاعری ارجمند و صدالبته سیاست، که آن هم برای ما همواره از منظر ادبیات می‌گذرد چون ادبیات، انسان را در مدار خود دارد و این امر با گزارهٔ صادق هدایت عجین است: ما در سیاست وارد نمی‌شویم، سیاست در ما وارد می‌شود.

در پایان حالا که قرار است نکو‌داشت برای هادی گرفته شود، دوست دارم برای رفیق سالیانم بنویسم: هادی جان! بیا با همهٔ بروبچه‌های کتاب‌فروشی ملی قرار بگذاریم برای دیدن روشنایی پنجم در میدان چهار چراغ، با یاد پیش‌کسوتان ادبی ما، زنده‌یادان محمد امینی، علیرضا کریم، بیژن نجدی و… »

ادای احترام به بیش از نیم سده تلاش و آفرینش ادبیِ هادی ابراهیمی رودبارکی
#شهرگان #ونکوور #ادبیات #شعر #هادی_ابراهیمی #هادی_ابراهیمی_رودبارکی

در ادامه، ویدئویی از آزیتا صاحب‌جمع، مدیر بالهٔ ملی پارس ونکوور، پخش شد. او در بخشی از سخنان کوتاهش خطاب به هادی ابراهیمی گفت: «آقای ابراهیمی عزیز، واقعاً هر کسی نداند، من، آزیتا بعد از ۳۰ سال می‌دانم که چقدر شما و خانوادهٔ گلت و عزیزانت برای جامعهٔ ایرانی زحمت کشید‌ه‌اید و چه شب و روزهایی را گذرانده‌اید که این جامعه با افتخار در کنار جامعهٔ بزرگ‌تر کانادایی خودش را نشان بدهد… »

سپس پروانه رودگر، هنرمند مجسمه‌ساز بنام ساکن ونکوور، مجسمه‌ای از کارهای خود را تقدیم هادی ابراهیمی کرد. او در توضیح اثرش گفت: «عنوان این مجسمه سانسور و خودسانسوری است. در واقع چهرهٔ یک نویسنده یا خبرنگار است و دستی که نشان داده‌ام، نماینده و سمبل سانسور است که حالا به‌هر علتی، سیاسی ایدئولوژیک، باعث می‌شود که خبرنگار یا نویسنده از گفتن آن چیزهایی که دوست دارد بگوید، محروم باشد، و خودسانسوری را به‌این صورت نشان داده‌ام که هنرمند – با فشاری که به صورتش داده‌ام – لب‌هایی را که گویی می‌خواهند چیزی بگویند، با همان قلم نویسندگی مانع می‌شود تا حرف‌هایی را که دوست دارد، بتواند بزند… » 

در ادامه، دکتر فرزان سجودی، زبان‌شناس، نشانه‌شناس، مترجم و نظریه‌پرداز، سخنانی را ایراد کرد. او در بخشی از سخنانش گفت: «اهمیت هادی ابراهیمی در این است که با تمام این تحولات [در چاپ و نشر] همراه بوده، خودش را با این تحولات انطباق داده و از این تحولات فناورانه و غیره حداکثر بهره را برده، برای اینکه به آن اهداف فرهنگی موردنظرش دست پیدا بکند. شاید خیلی‌های دیگر این وسط خسته می‌شدند، می‌گفتند کی حالا حوصله دارد کامپیوتر یاد بگیرد، کی حالا حوصله دارد صفحه‌‌بندی کامپیوتری یاد بگیرد، کی حالا حوصله دارد چه و چه… مثلی هست می‌گویند که مهاجر ذهنش نسبت به سرزمین اصلی در آن لحظه‌ای که از آنجا خارج می‌شود، منجمد می‌شود، ولی این امروز صدق نمی‌کند، به‌خاطر تحولات فناوری و به‌خاطر وجود اشخاصی که از این تحولات فناوری حداکثر استفاده را برای بهره‌برداری از مفاهیم جدیدی از زمان و مکان استفاده می‌کنند، مثل آقای ابراهیمی… حالا ما می‌توانیم با درک تازه‌ای از زمان و مکان، در فضای مجازی هم‌مکان و هم‌زمان باشیم. حالا این چه تأثیری در کار روزنامه‌نگاری آقای ابراهیمی دارد؟ اولاً همین‌طور که ما فیس‌بوک را باز می‌کنیم، هر لحظه شعر تازه‌ای، مطلب تازه‌ای از شهرگان آنجا منتشر شده است. فرصتی که الان نویسندگان و شاعران در ایران برای انتشار آثارشان پیدا کرده‌اند، هرگز قابل‌مقایسه با گذشته نیست، یا در فضای ایران نیست که بنشینند منتظر ببینند آیا یک مجله ادبی اولاً شعر ان‌ها را قبول می‌کند یا نه، اگر قبول می‌کند، کِی منتشر می‌کند و هزار گرفتاری و مشکل دیگر. فضایی به وجود آمده و این فضا را تکنولوژی ممکن کرده، ولی هادی ابراهیمی حداکثر استفاده را از این فناوری کرده، و این فضا حالا پیامد دیگری هم دارد؛ خوشبختانه داستان سانسور و کنترل، نه اینکه بگویم از بین رفته، ولی آن هیولای مخوف سانسور و کنترل با این دستاوردهای فناوری و با وجود اشخاصی که در واقع پیشتاز استفاده از این دستاوردها هستند، برای حکومت‌های دیکتاتوری دیگر رنگ باخته، یعنی خودشان فقط در رودربایستی خودشان مانده‌اند که بگویند این را ننویس، آن را بنویس، برای اینکه هرکه هرچه بخواهد می‌نویسد و ساعتی بعد در مجلهٔ شهرگان، در مجلهٔ بانگ، در کجا و کجا منتشر می‌کند، صدایش بدون سانسور به‌راحتی به گوش دیگران می‌رسد، نقد می‌شود، بررسی می‌شود و آن‌ها هم دیگر دستشان کوتاه است از اینکه بخواهند جلوی این را بگیرند. پس فناوری ضمن هزار تا بدی‌ای که درباره‌اش می‌گویند، که الان وقت بحثش نیست، اگر به‌درستی از آن استفاده بشود، همین‌طور که دارد می‌شود، دستاورد دموکراتیک دارد، یعنی جهان را به فضایی دموکراتیک تبدیل می‌کند… »

قسمت اول این برنامه، با آوازخوانی منصور فیروزبخش، هنرمند تئاتر و موسیقی و استاد آواز، به‌همراه نوای کمانچهٔ شاهرخ غزنینی، مدرّس کمانچه و ویولن، پایان یافت و تنفس کوتاهی اعلام شد.

در آغاز قسمت دوم برنامه، شهرزاد سلطان، متنی را از طرف سپیده جدیری، شاعر ساکن آمریکا، خواند: «به‌عنوان کسی که سالیانی را مشمول لطف و محبت آقای هادی ابراهیمی، شاعر گران‌مایه بوده‌ام و مسئولیت صفحات شعر و ادبیات مجلهٔ فرهنگی و وزین شهروند بی‌سی را به من سپرده بودند و همچنین به‌عنوان دوستی که در دو سفر به ونکوور، از نزدیک از محضر ایشان بهره‌مند شدم، باید بگویم انسان‌هایی نظیر ایشان، چه در عرصهٔ فرهنگ و چه در عرصهٔ روابط اجتماعی و انسانی، تکرارنشدنی‌اند. همهٔ مایی که سالیانی را در غربت و دور از وطن به سر برده‌ایم، می‌دانیم که تداوم فعالیت فرهنگی، آن هم از این دست که به معرفی شعر و ادبیات امروز ایران در این سوی آب‌ها بپردازیم، کاری بس دشوار و گاهی امکان‌ناپذیر است. اما ایشان تمام سال‌های عمر خود در غربت را به‌طور خستگی‌ناپذیر به این کار همت گمارده‌اند، به‌حدی که این مجله نه‌تنها در ونکوور و نه‌تنها در کانادا، که برای شاعران و نویسندگان ساکن ایران نیز هم‌اکنون نامی شناخته‌شده است و مرجعی مطمئن برای خواندن شعر و ادبیات فارسی در هر گوشهٔ این کرهٔ خاکی که خلق شده باشد.

این کار به‌تنهایی خود آن‌قدر ارزش دارد که اگر آقای ابراهیمی کار دیگری در زندگی‌اش انجام نداده بود نیز، یک دستاورد بزرگ محسوب شود. اما ایشان به‌عنوان شاعری توانا نیز کتاب‌ها و اشعار زیادی در کارنامهٔ خود ثبت کرده است. برای همین، باز هم تأکید می‌کنم چنین انسانی که بدین میزان زندگی خود را وقف فرهنگ و ادب کرده باشد، اگر نگوییم بی‌نظیر، بسیار کم‌نظیر است.»

در ادامه، ویدئویی از محسن رحمانیان، دوست دوران دانشجویی هادی ابراهیمی در فیلیپین طی دوران قبل از انقلاب، که خود ساکن آلمان است، پخش شد. او در بخشی از سخنان خود گفت: «این دوستی در ابتدا به‌واسطهٔ مهربانی، صداقت و شوخ‌طبعی هادی آغاز شد، اما خیلی زود به یک رابطهٔ عمیق‌تر ادبی هنری و سیاسی فرا رویید که این دوران مصادف شد با شروع اعتراضات و تلاطمات اجتماعی در ایران. ما شاید جزو اولین گروه دانشجویانی بودیم که به فیلیپین آمده بودیم، به‌این جهت در آنجا هنوز هیچ تشکل دانشجویی‌ای از هیچ نوعی شکل نگرفته بود. حوادث ایران و شور و اشتیاقی که برای دانستن و درک آنچه که در حال وقوع بود، ضرورت یک کار سیاسی فرهنگی را ایجاب می‌کرد. باید توجه داشته باشیم ما در زمانی می‌زیستم که رفت و برگشت یک نامه به ایران از فیلیپین دو تا سه هفته به طول می‌انجامید، نه از اینترنت خبری بود و نه از تلویزیون‌های ماهواره‌ای. تنها ارتباط ما با اخبار و منابع خبری، فرستندهٔ موج کوتاه رادیو بی‌‌بی‌‌سی بود که با هزار زحمت در خاور دور قابل‌دسترسی بود. اینجا بود که نیاز به تجربه، دانش و آگاهی سیاسی و کار فرهنگی و روزنامه‌نگاری احساس می‌شد. هادی شاید پیش از همه به این کمبود پی برد و دست‌به‌کار شد و با اندوخته‌هایی که داشت خیلی زود نقش تأثیرگذاری در سازمان‌یابی و ایجاد نشریات دانشجویی ایفا کرد. اولین نشریهٔ دانشجویی ادبی-سیاسی در فیلیپین توسط هادی در زمانی انتشار یافت که هنوز جو ترس از پیگرد ساواک بر محیط‌های دانشجویی سیطره داشت و تمایل زیادی برای فعالیت سیاسی علنی وجود نداشت… »

پس از آن، مجید میرزایی، شاعر ساکن ونکوور، دو شعر از شعرهای خود را خواند؛ یکی به‌زبان گیلکی و دیگری به‌زبان فارسی، که متأسفانه به‌دلیل کمبود فضا از درج شعرهای یادشده در این گزارش معذوریم. شایان ذکر است که مجید میرزایی پیش از خواندن شعرهایش ضمن سپاسگزاری از برگزارکنندگان این برنامه و قدرشناسی از هادی ابراهیمی، گفت: «قبل از خواندن شعرها دوست دارم که از دوست بسیار ارجمندی که امروز جایش اینجا خالی‌ست و در همهٔ حرکت‌های فرهنگی این شهر حضوری بی‌مانند داشت یاد بکنم؛ محمد محمدعلی.»

در ادامه، ویدئویی از کمال خرسندی پخش شد. او طی سخنان کوتاهش با اشاره به سفری که با هادی ابراهیمی به مکزیک داشتند، از اینکه او در سفر نیز همچنان کارهای مجله را انجام می‌داد، گفت و مسئولیت‌پذیری او در قبال چاپ و انتشار به‌موقع و احترام به مخاطبانش را ستود.

پس از آن منصور علیمرادی، نویسنده، شاعر و پژوهشگر ساکن ونکوور، شعری از سروده‌هایش را که به‌گفتهٔ خود وجوه نوستالژیک از بلوچستان دارد، خواند. باز همان‌طور که پیش از این توضیح داده شد، متأسفانه به‌دلیل کمبود فضا از درج شعر یادشده در این گزارش معذوریم. 

سپس مانی خرسندی، شاعر و طنزپرداز، سخنانی ایراد کرد. او خاطره‌ای از سال‌های دور تعریف کرد؛ زمانی‌که صفحه‌آرایی مجله به‌شیوهٔ دستی انجام می‌شد و ایشان به هادی ابراهیمی در این امر کمک می‌کرد و پس از آن دو شعر از سروده‌هایش را که برای هادی ابراهیمی سروده بود، خواند. 

در پایان این برنامه، علی نگهبان، نویسنده، شاعر و منتقد ادبی، با هادی ابراهیمی به گفت‌وگو پرداخت. او پیش از طرح سؤالاتی، از هادی ابراهیمی خواست تا به‌عنوان مقدمه با شرکت‌کنندگان در برنامه سخن بگوید.

هادی ابراهیمی گفت: «سلام می‌کنم به همهٔ دوستان عزیزم. خیلی خوشحالم از اینکه در این جمع هستم، شادی و هیجان من وصف‌ناپذیر است. صادقانه بگویم، انتظار چنین برنامه باشکوهی را نداشتم. یعنی در تصور من نمی‌گنجید به‌خاطر کارهایی که انجام داده‌ام، امروز مورد نکوداشت شما مخاطبان گرامی، دوستان عزیزِ فرزانه و برنامه‌گذاران گرامی این مراسم قرار بگیرم. واقعاً سپاسگزارم از همه.

در تمام طول زندگی فرهنگی‌ام‌ مثل آن رقصنده‌ای که با احساس درونی و ضرباهنگ دلش گام‌هایش را منظم برمی‌دارد، من هم، رقص زندگی‌ام را در صحنه‌های رسانه‌ای و فرهنگی، بر پایهٔ همان حس و تپش‌های قلبم برداشته‌ام، بی‌آنکه نگاهی به گام‌ها و پشت سرم داشته باشم. چرا که نگاه به گام‌های پشت سر و دیدن ردپا، باعث عدم تعادل رقصنده می‌شود و چه‌بسا که در صحنهٔ زندگی به گوشه‌ای پرت شود؛ دوست داشتم رقصیدن در حوزهٔ هنر و ادبیات را. خبررسانی و گزارش از جامعهٔ نوپای مهاجران ایرانی در این استان، کسب‌وکارم شده بود بی‌هیچ منت و بی‌هیچ‌گونه چشمداشتی. تا جایی که می‌توانستم به پیش بروم، رفتم. بزرگ‌ترین مشکلات در این مسیر را کوچک شمردم.

دوستم، محسن رحمانیان، شعری را سعی کرد که به‌زبان گیلکی بخواند. این شعر مال محمد امینی متخلص به میم راماست. شاید خیلی از دوستان بشناسندش؛ متأسفانه ایشان بعد از سال‌ها پس از آزاد‌شدن از زندان با انقلاب ۵۷، غرق شد. این‌قدر عاشق دریا و آزادی بود که به دریا زد و متأسفانه غرق شد.

امروز با بودن یکی دو نشریهٔ خیلی خوب در این شهر احساس بسیار خوبی دارم و امیدوارم این نشریه‌ها مسیر روشنشان را کماکان ادامه بدهند تا نمایندهٔ دیاسپورای ایرانِ فرهنگی در ونکوور بزرگ باشند.

بسیار خوشحالم که انتشار نشریه برای ایرانیان و فارسی‌زبانان در ایران فرهنگی را، بی‌وقفه‌، بیش از ۳۲ سال منتشر کردم و از حمایت خوب معنوی مخاطبان و اهالی قلم در حوزه‌های متفاوت فرهنگی، ادبی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی برخوردار شدم. پشتیبانی مالی صاحبان کسب‌و‌کار، شهامت و جرئت را به من داد تا گام‌های بعدی را بردارم و بتوانم در این شهر از مهمانان فرهنگ و ادب دعوت به عمل بیاورم و میزبانشان باشم در این حوزه‌ها. لیست بسیار بزرگی هست که من در گفت‌و‌گوهایم با رسانه‌های این شهر ازجمله رسانهٔ همیاری و در وبسایت‌ها از آن‌ها نام برده‌ام. 

نوشتن همهٔ این رویدادها تنها به‌نام یک نفر از عدالت به‌دور است. در این راه بسیارانی مرا همراهی کرده‌اند. از خانواده تا دوستان دور و نزدیک. از فرزانگان، فرهنگ‌دوستان و فرهنگ‌یاران در این شهر هریک سهم و قدمی مؤثر و ماندگار برای پیشبرد اهداف فرهنگی ایفا کرده‌اند که برای همهٔ آن‌ها احترام و جایگاه ویژه‌ای قائلم. اعتماد و حمایت تک‌تک این عزیزان برای تأیید مسیری که در نظر داشتم، ستودنی است و نهایت سپاسم را تقدیم می‌دارم. 

برای ۱۰ سال، شهرگان توانست بورسیهٔ دانشگاهی دانشجویان علاقه‌مند در حوزهٔ روزنامه‌نگاری را با چشمداشت حوزهٔ حقوق بشر متقبل شود. اختصاص این بورسیه به‌نام شهرگان در دانشگاه سایمون فرِیزر، بدون کمک دوست فرهیختهٔ من دکتر پیمان وهاب‌زاده میسر نمی‌شد. ای‌کاش توانمندی مالی اجازه می‌داد تا این بورسیه همچنان ادامه یابد و تعداد دانشجوهای علاقه‌مند در حوزهٔ یادشده افزایش یابد.

مایلم از فرهنگ‌یار و پشتیبان برنامه‌های فرهنگی و ادبی در این شهر، جناب فرهاد صوفی گرامی، و دوست نویسنده و منتقد عزیز، جناب علی نگهبان و همسر گرامی‌شان، خانم شهرزاد سلطان، برای تلاش‌هایشان در بهتربرگزارکردن این برنامه ‌قدردانی کنم. از دیگر دوستان حامی و پشتیبان این نکوداشت آقایان سلمان باذوق، مجید ماهیچی، فرزاد کریمی و حسین عطار سپاسگزاری می‌کنم.

برای من افتخار بزرگی بود که پیام‌های حضوری، متنی و ویدئویی فرهیختگان و فرزانگانی را همراه با شما عزیزان شرکت‌کننده در این مراسم بشنوم و ببینم و نگاهی به کارنامهٔ زندگی فرهنگی و ادبی خود داشته باشم. این بهترین و بزرگ‌ترین پاداشی است که در تمام طول عمرم، امروز دریافت کردم. امیدوارم لایق آن بوده باشم. 

در پایان، مایلم از نویسندگان، شاعران و همکاران قلمی شهروند بی‌سی و شهرگان که به دیار نیستمندان کوچ کردند، نام ببرم.

دکتر فریدون حقیقی، دکتر محمود گودرزی، ابراهیم رزم‌آرا، دکتر رضا براهنی، رضا هنری و تازه‌ترین سفرکردهٔ ما محمد محمدعلی. حضور هریک از این عزیزان برای تیم شهروند چه در تورنتو، چه در ونکوور و تیم شهرگان، ثروتی محسوب می‌شد. هنوز هم احساس می‌کنم که محمد محمدعلی دست‌هایم را گرفته و به‌سوی خود می‌کشد تا در کنارش بنشینم. جایش خیلی خالی است.

نام و یاد و آثار این عزیزان پیوسته با ما خواهند بود و در خاطرهٔ جمعی ما همواره خواهند زیست. آنان با مرگ در میان ما حضور می‌یابند.»

سپس علی نگهبان اشاره کرد که قرار بوده از خاطرات هادی ابراهیمی در دوره‌های مختلف فعالیت‌های حرفه‌ای ایشان صحبت کنند، ولی به‌دلیل کمبود وقت تنها به ذکر یکی از این خاطرات می‌پردازند. او ضمن اشاره به دوره‌ای که پاتوق هدایت فعال بود، از هادی ابراهیمی پرسید: «در آن موقع یک جَوی اینجا بود؛ جو اتهام‌زنی، اینکه شما هر کاری می‌کردید، هر طرفِ طیف به شما حمله می‌کردند. شما در مجله یک کاری در می‌آوردید؛ [مثلاً] شجریان می‌آمد، باید هادی سرزنش می‌شد، چون عامل رژیم بود. اگر کس دیگری از لس آنجلس می‌آمد، دوباره حمله می‌کردند، چون شما مبتذل شدید و ضدفرهنگ. هر کسی از جایی می‌آمد و شهروند به آن می‌پرداخت، بایستی تاوانش را هم می‌داد. در این موارد چه خاطره‌ای دارید؟»

ابراهیمی در پاسخ گفت: «خاطرات زیادی هست طی این ۳۰ سال. یکی از بهترین خاطراتی که می‌توانم عنوان بکنم، این بود که یک روز دوستی آمد به دفتر شهروند ما؛ همان پاتوق فرهنگی هدایت در خیابان پمبرتون. اسم خودش را به من گفت و اسم دوستی را هم که همراهش آورده بود، گفت. من از اسم دوستش متوجه شدم که نباید ایرانی باشد. گفتم ایرانی‌ست؟ گفت نه، عراقی‌ست. گفتم خب شما دوستی‌تان خیلی برای من جالب است. شما ایرانی، ایشان عراقی، چگونه است داستان؟ گفت ایشان اسیر من بود در جبههٔ عراق. بعد من ایشان را نجات دادم و فرستادم بیمارستان، ترکش‌هایش را درآورند. در واقع سعی کردم دیگر کسانی را که با من بودند متوجهشان کنم که ایشان اسیر است، حق ندارند او را بکشند… و به‌نوعی برای نجاتش تلاش کرده بود و موفق هم شده بود. من با آن‌ها مصاحبه کردم و این یکی از بهترین مصاحبه‌های من درآمده بود که در آن هرکدام به‌نوعی از همدیگر و از پشتیبانی هم صحبت می‌کردند، و آنجا بود که من متوجه شدم چقدر آدم‌ها نسبت به همدیگر مهربان‌اند… » 

ادای احترام به بیش از نیم سده تلاش و آفرینش ادبیِ هادی ابراهیمی رودبارکی
#شهرگان #ونکوور #ادبیات #شعر #هادی_ابراهیمی #هادی_ابراهیمی_رودبارکی

در ادامهٔ پاسخ هادی ابراهیمی، نگهبان گفت: «و همان خبر بعد از اینکه هادی آن را کار کرد، رفت در سطح کانادا؛ روزنامه‌های ملی آن را پوشش دادند و بعدتر ماجرایی شد که خیلی‌ها راجع به آن نوشتند و فکر کنم کتابی هم دربارهٔ آن درآمد و فیلمی هم از روی آن ساختند.» او ادامه داد: «برگردیم به شعر. شعر اولت را یادت می‌آید؟»

ابراهیمی پاسخ داد: «یادم می‌آید پدرم من را صبح زود بیدار کرد که پا شو، بهار است، برو پشت باغ قدم بزن، درس‌هایت را بخوان، ذهنت بهتر می‌توند این کتاب را به خاطر بسپرد و… ما گفتیم باشد، اگرچه ترک لحاف در آن صبح زود برای من مشکلی بود، اما به‌هر صورت رفتم و حدود ۲۰ صفحه از کتاب علم‌الاشیاء را خواندم، دیدم هیچی یادم نمی‌آید. در طول خوانش این ۲۰ صفحه، ذهن من اصلاً جای دیگری بود؛ برای خودم به چیزهایی داشتم فکر می‌کردم، با طبیعت بودم، با زمین و زمان… برای من درخت مفهوم بسیار زیبایی دارد و موقعی‌که اینجا آمدم – یک سؤالی شما از من کردید که وقتی وارد کانادا شدم چه حسی داشتم، چه ارتباطی با کشور جدید برقرار کردم – و من می‌توانم بگویم که وقتی وارد کانادا شدم، اولین ارتباطم با طبیعت بود، با درخت بود، با پرندگان بود. چون شما وقتی که با طبیعت در ارتباطید، نیاز به زبان ندارید، نیاز نیست که شما حتماً انگلیسی بلد باشید یا فارسی بلد باشید… شعری هم در این ارتباط دارم: درخت نپرسید where are you from?‎ / و من خستگی‌ام را زیر سایه‌اش / پهن کردم. این یک ارتباطی بود بین من و درخت و طبیعت و … و این ناشی از همان به‌اصطلاح سحرخیزی‌هایی بود که پدر ما را بیدار می‌کرد. وقتی هم که می‌آمدم خانه، گوشم پر بود از شعرها… » 

نگهبان گفت: «فکر می‌کردم اولین شعر معمولاً در پیوند با اولین عشق است. برای ما این‌جوری بود، برای بقیه هم احتمالاً همین‌طور. برای شما این‌جوری نبود؟»

ابراهیمی پاسخ داد: «برای من اولین عشق درخت و طبیعت بود، ولی بعد خب عشق می‌آید، آن‌وقت شما دیگر شعرورزی کرده‌اید، بهتر می‌توانید از عشقتان در شعرتان صحبت کنید.»

نگهبان پرسید: «شعر مورد علاقه‌ات چیست؟ از شاعران موردعلاقه‌ات بگو.»

ابراهیمی گفت: «من از شعرهای شاملو، به‌ویژه از آن شعر با چشم‌ها از مجموعهٔ مرثیه‌های خاک خیلی خوشم می‌آید. خیلی با این شعر ارتباط برقرار می‌کردم… از فروغ فرخ‌زاد از مجموعه‌شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، شعر کسی می‌آید که مثل هیچ‌کس نیست؛ واقعاً یکی از زیباترین شعرهاست و به‌اعتقاد من از خواب استفادهٔ تمثیلی خیلی خوبی در آن داشته. احمدرضا احمدی شاعر موردعلاقهٔ من بود. از شعرهای کیومرث منشی‌زاده خوشم می‌آمد، برای من یک حالتی داشت، خیلی نو بود، یعنی غرق‌شدن در واژه، با واژه‌ها بازی‌کردن… »

علی نگهبان ضمن اشاره به اینکه هادی ابراهیمی علاوه بر شعر، داستان هم می‌نویسد و داستان‌های کوتاهش به‌زودی منتشر خواهد شد، از او پرسید: «شعر کار می‌کنی، داستان کار می‌کنی و روزنامه‌نگاری. اگه مجبور بشوی یکی را انتخاب کنی، آن کدام است؟»

ابراهیمی بی‌درنگ پاسخ داد: «شعر! چون که شعر با من زندگی می‌کند. شعر صبح من را بیدار می‌کند، می‌گوید پا شو خورشید درآمده، به بیرون نگاه کن، به طبیعت نگاه کن. در نتیجه من با شعر زندگی می‌کنم، ولی به داستان و روزنامه‌نگاری هم بسیار علاقه‌مندم.»

نگهبان پرسید: «اگر برگردیم به گذشته و بخواهیم این گذشته را ویرایش بکنیم؛ فرض کنیم می‌توانی ویرایشش کنی. چه‌کار می‌کردی که نکردی؟»

ابراهیمی گفت: «یکی از تأسف‌های خیلی زیاد من این است که چرا نتوانستم در نوجوانی آوای زنان چای‌کار را ضبط بکنم. آن‌ها آنچنان با سوز آواز می‌خواندند… ای‌کاش این‌ها ضبط می‌شد… چرخهٔ زندگی در زنان گیلکی که چای‌کاری می‌کردند، آن‌چنان سخت بود که دورهٔ زایمانشان را یادشان می‌رفت و شما می‌دیدی زنی چای‌کار در همان زمین باغ چای زایمان می‌کرد و بقیه با کلوخ ناف بچه را می‌بریدند و او را توی چارقد می‌بستند و می‌دادند بغل مادرش و پستان مادرش را می‌گذاشتند توی دهانش و کارهای اولیه را انجام می‌دادند… تا آن آخرین لحظه این‌ها مجبور بودند کار کنند… و این‌ها وقتی می‌خواندند، شما از دور این سوز را می‌شنیدی… و الان که به آن فکر می‌کنم، می‌گویم چرا من کمی به این‌ها نزدیک نشدم، چرا بی‌پروایی نکردم بروم ببینم این‌ها چه می‌خوانند. این مایهٔ تأسف من است و اگر برگردم به قبل، حتماً یکی از کارهایم این خواهد بود… »

نگهبان ضمن اشاره به اینکه ابراهیمی افزون بر همهٔ آنچه که ذکرش رفت، پدربزرگ هم است و دو نوه دارد، از او پرسید: «آن پندی که به نوه‌هایت خواهی داد، چه خواهد بود، از این چکیدهٔ تجربیاتت؟»

ابراهیمی پاسخ داد: «من عموماً دوست ندارم پند بدهم. فکر می‌کنم که اگر ناظر بر زندگی من باشند، هر آن چیزی را که در واقع درک می‌کنند، عمل بکنند [کافی‌ست]… »

هادی ابراهیمی اشاره کرد که می‌تواند شعری را که برای نوه‌هایش سروده است، بخواند، و علی نگهبان هم از او خواست که به‌عنوان حس ختام برنامه آن شعر را بخواند. 

این برنامه پس از آنکه هادی ابراهیمی شعری کوتاه و به‌دنبالش شعری را که برای نوه‌هایش سروده بود، خواند، پایان یافت.

علی نگهبان اشاره کرد که به‌دلیل فشردگی برنامه و کمبود وقت، تعدادی از ویدئوها و پیام‌ها پخش نشد که در آینده به‌طریقی منتشر خواهد شد.

ارسال دیدگاه